سال هاست با این کوچولوی بی اعصاب سر و کله میزنم.
نمیدانم!نمیدانم!نمیدانم!
در ذهن کوچک من این کلمه به این ور و آن ور قل میخورد.
سال هاست که تنهایم!
اما پر!
پر از تنهایی و حرف هایی نگفته که همه در پس گلوی من جمع شده!میدانم که آخر سر خفه خواهم شد!
کاش زندگی از آخر به اول بود.
پیر و فرطوط به دنیا میآمدیم آن گاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم و سپس کودکی مئسوم در بغل مادر جان میدادیم!
چرا آخر همه جملاتم علامت تعجب است!
آه این را هم نمیدانم!
درباره این سایت